مايسامايسا، تا این لحظه: 11 سال و 20 روز سن داره

برای دختر نازم مایسا, همه زندگی مامان وبابا

3 ماهگی

عسل مامان دخملک خوشگلم یکی یکدونه مامان خیلی دخمل خوبی شدی مامیتو اذیت نمیکنی هه هه مثل مامیت خوابالو شدی شبا ساعت ١١ میخوابی تا ٧ یا ٨ صبح بیدار میشی شیر میخوری دوباره میخوابی تا ٢ یا ٣ ساعت . خداروشکر خوابت خیلی خوب شده و همه چی هم عالی بیش میره.الان شما ٧ کیلو شدی ماشالا هزار ماشالاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا تند تند لباسات برات کوچیک میشه ولی من دلم نمیاد که برات زیاد لباس نخرم هه هه همش برت لباسای خوشگل میخرم تنت میکنم عاشقتمممممممممممممممممممممممممممممممممم دخمل کوچولوی من
22 تير 1392

2 ماه و 22 روزگی_ 4 روز خیلی سخت

سلام همه زندگی مامان ٤ روز خیلی سخت رو بشت سر گذاشتیم از جمعه صبح که شما یه دفعه گریه میکردی و یه حالتی میشدی و ما خیلی ترسیدیمو شمارو سریع بردیم بیمارستان. دکتر معاینه کردو بستریت کرد . من و بابایی خیلی خیلی ناراحت بودیم .خیلی زیاد این دکترای اینجا هم که هیچی حالیشون نیست .اینقدر حرص خوردم که خدا میدونه خلاصه که مارو خیلی ترسوندن خیلی خیلی روزهای سختی بود و در نهایت گفتن چیز خاصی نیست رفلاکس معده است که شیرشو بر میگردونه و در بجه های این سن طبیعی هست ولی من فکر میکنم که اشتباه کردن هه هه من خودم یه با دکترم این ٤ روز خیلی سخت بود همش ناراحتی همش گریه همه تو ایران نگران . خیلی خیلی سخت بود بالاخره ٢ شنبه گفتن همه چی خوبه و...
22 تير 1392

اولین واکسن در 2 ماه و 12 روزگی

سلام ملوسک مامان امروز رفتیم دکتر و اولین واکسن شمارو زدیم وای که مامی دلش برای شما کباب شد و ددی اشک تو چشماش جمع شد البته چند ثانیه بیشتر گریه نکردی فقط بیحال شده بودی و حسابی خوابیدی خداروشکر تب هم نکردی همه چی خوب بود  
22 تير 1392

2 ماهگی

کوچولوی قشنگ مامان حسابی داری تبل مبل میشی . دکترت خیلی ازت راضی خوب داری وزن اضافه میکنی مثل اینکه شیر مامی و خیلی دوست داری تقریبا از اواخر ٢ ماهگی خیلی خوابت خوب شد خیلی خانم شدی دیگه شبا ٥ یا ٦ ساعت یک بار بیدار میشی و من میتونم بخوابم الان دیگه راحت با هم میزیم بیرون . اوایل برام خیلی سخت بود ولی دیگه یاد گرفتم هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا تقریبا به زندگی ٣ نفرمون عادت کردیم هه هه به بیخوابی دیر رسیدن همه جا و ............. عشق مامان خیلی دوست داریمممممممممممممممممممممممممممممممممممممم  
22 تير 1392

1 ماهگی

دخملکم بالاخره بعد از یک انتظار طولانی اومدی و ما یک خانواده ٣ نفره شدیم ٤ رز بیمارستان بودیم و سهشنبه شب ساعت ١٢ شب اومذیم خونه اصلا باورم نمیشد که من دیگه مامان شدم وجود تو توی خونه یه چیز جدید بود برای من خیلی سخت بود چون من هم بیتجربه بودم و از همه مهمتر اینکه اینجا تنهام .خیلی سخته خیلی ولی سعی کردم باهاش کنار بیام و مامان خوبی برای شما باشم ٢ هفته اول خیلی خیلی سخت بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود واقعا از بی خوابی داشتم میمردم. هر روز بیشتر از ٢ یا ٣ ساعت نمیتونستم بخوابم ٢ هفته دوم یه کم بهتر شد چون هر ٢ یا ٣ ساعت یک بار بیدار میشدی که شیر بخوری البته کلا که بچه خوبی هستی و مامی و اذیت نمیکنی خداروشکر خوب شیر میخ...
22 تير 1392

غیبت طولانی

عروسک مامان بالاخره مامی بعد از تقریبا ٢ ماه وقت کرد بیاد به وبلاگ شما سر بزنه عزیزک مامان خیلی خوشحالم که خدا تو رو به من داده کوچولوی قشنگ من خیلی خیلی دوست دارم بی نهایتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
22 تير 1392

36 هفته و 6روز

سوربرایز       هورررررررررررررررررررررررررررررا بالاخره دخملی اومد   عشق مامی مایسا کوچولوی ما در تاریخ ١٨ فروردین ساعت ٢.١٥   شب در بیمارستان ووردینگ در انگلیس به دنیا اومد       دخملک خوشکلم خوش اومدی     عسل مامان زیبای من فرشته مهربونم یکی یکدونه من اینقدر شیطونی کردی که   ٢٢ روز زودتر به دنیا اومدی و من و بابایی رو حسابی شوکه کردی   ولی به هر صورت که قدمت رو چشمای من و بابایی   مامانی خیلی خوشحالم که اون صورت ماهت و دیدم مدتها بود که در انتظار دیدنت بودم.خیلی...
31 فروردين 1392

36 هفتگی

سلام عروسک مامان امروز وقت سونو داشتم با ددی رفتیم بیمارستان دکتر گفت همه چی خوبه و شما باید زایمان طبیعی داشته باشی منم خیلی ناراحت شدم اخه مامانی خیلی میترسه ولی چارهای ندارم دخملم اگه ایران بودم خودم انتخاب میکردم نوع زایمانم و ولی اینجا نمیشه شما هم دختر خوبی باش برای مامانی دعا کن و راحت بیا تو بغل مامانی دکتر گفت این دخمل خوشگله تا الان وزنش ٢.٧٢٠ کیلو هست قربونت برم خوشکل مامان من و بابایی خیلی خوشحالیم که بالاخره تو داری میای بابایی رفته یه عالمه عروسک برات خریده همش قربون صدقت میره دکتر وقت زایمان و ١٠ اردیبهست داده و این روز برای ما خیلی روز قشنگیه چون در همین روز من و بابایی با هم اشنا شدیم و در همین تاریخ...
16 فروردين 1392