مايسامايسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

برای دختر نازم مایسا, همه زندگی مامان وبابا

28 هفتگی

سلام عروسک مامان ای دخملی شیطون دردونه من خیلی شیطون شدیها هی به دل مامانی لگد میزنی اما برای مامان این بهترین لذت دنیاس امروز ازمایش قند ٢٨ هفتگی داشتم واااااااااااااااااااااااااای که چقدر بد بود اخهب از شب قبل که نباید هیچی میخوردم صبحم باید شربت گلوکز میخوردم وااااااااااااای فکر کن بعد از ١٠ ساعت با شکم خالی شربت گاز دار شیرین بخوری ااااااااااااااااااااااااااهههههههههههههههههههههه خلاصه که رفتیم با بابایی ازمایش و دادیم ولی از ظهر حالم خیلی بده همش مم میسوزه واااااای مامانی خیلی گناه داه این روزها هم برام خیلی سخته هم خیلی شیرین وقتی به این فکر میکنم که تا چند وقت دیگه میای بغلم همه جیز برام لت بخش میشه هه ه...
2 اسفند 1391

22 هفتگی

همه زندگی مامان الهی مامان فدات بشه مامانی و بابایی واسه اومدنت لحظه         شماری میکنیما دخمل خوشکلم شروع کرده به لگد زدن من خیلی خوشحالم و خیلی حس خوب و شیرینی دارم مامان قربون اون باهای کوچولوت برم که مامانیو لگد میزنی  عشق کوچولوی مامان خیلی دوست دارم لباسای خوشکلت و نشون مامانم و باباو دایی علی و خاله مهسا دادم دلشون زف رفت مامانی تو نوه اولی هم تو خانواده مامان هم تو خانواده بابایی بابایی همش میگه تو خیلی لوس میشی هه هه تو لوس مامان و بابایی بابایی خیلی عاشقته میخواد بخورتت خلاصه که مایسا خانم من و باباتو دیونه کرد...
10 بهمن 1391

بدون عنوان

سلام دختر گلم عشق کوچولوی مامان همه زندگی مامان مامانی تند تند میره برات لباسهای خوشکل میخره وای که با این لباسها شبیه رنسسها میشی میخام عکس لباساتم برات بذارم ببینی   ...
18 دی 1391

20 هفتگی- روز تعیین جنسیت

سلام عزیز مامان خوشگلم قشنگم عزیزم عروسکم دخمل خوشگلم بالاخره امروز اومد و من و بابایی صبح بیدار شدیم و رفتیم بیمارستان ساعت ٩.٣٠ وقت داشتیم دکتر اسکن و شروع کرد گفت اول چک میکنیم ببینیم همه چی نرمال باشه مامانی خیلی شیطوننی کردیا وای که هر قسمتی و که میخواست چک کنه قلبم میومد تو دهنم خیلی لحظات سختی بود خلاصه که گفت همه چیز عالیه خیالم راحت شد خداروشکر خدا جونم مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوست دارم در اخر هم گفت که این کوچولوی شما یه دخمل خوشگل ناناز مامانیه اینقدر خوشحال شدم که خدا میدونه اصلا باورم نمیشد دخمل نازم عروسک مامان خیلی دوست دارم از بیمارستان که اومدیم بابایی خیلی...
18 دی 1391

شب قبل از سونو 20 هفتگی

جینگیلم عمر مامان نمیدونی که الان چه حال بدی دارم واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که چقدر استرس فردارو دارم از خدا میخوام که همه چیز عالی باشه مامانی خیلی خوشحالم که فردا میبینمت یعنی چقدری شدی؟ چه شکلی؟ دخملکی؟یا سلکی؟ واااااااااای اصلا خوابم نمیبره نصفه شب شد من هنوز نخوابیدم صبحم که باید زود اونجا باشیم خدایا خودت کمکم کن مامانی فردا میبینمت خودتو خوشگل کن که مامان و بابا فردا میان ببیننت شب بخیر بوووووووووووووووووووووس ...
3 دی 1391

19 هفتگی

جینگیل شیطون من قربونت برم کوچولوی من مامانی روز به روز بیشتر عاشقت میشم اصلا باورم نمیشه که دارم مامان میشم خیلی حس خوب و شیرینیه میدونی مامانی تو ثمره ١٦ سال عشق من و بابایی هستی واقعا چه قدر زود گذشت حالا وقتی به دنیا اومدی و بزرگ شدی مامانی باید قصه زندگیش و برات تعریف کنه واقعا که مثل یه رمان عاشقانه میمونه همیشه فکر میکردم اگه یکی داستان  زندگی ما رو مینوشت کتابش بیشترین فروش و میکرد به هر حال که ما الان خیلی خوشحالیم به خاطر وجود تو عزیز مامان تازه الان خیلی هم هیجانم بیشتر شده چون هقته دیگه یعنی چهارشنبه ١٢ دسامبر میزیم برای سونو هم سلامت هم تعیین جنسیت اونوقت دیگه میتونیم برات لباس منا...
3 دی 1391