مايسامايسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

برای دختر نازم مایسا, همه زندگی مامان وبابا

خبر دادن به بابایی

نی نی کوچو لوی من بعد از اینکه فهمیدم تو تو دل مامانی اومدم که به بابایی بگم هه هه بابایی هم خواب بود رفتم تو بغلش و بهش گفتم من حاملم هووووووووووووووورا بابایی هی میگفت جون من راست میگی؟ مرگ من راست میگی؟ هه هه خیلی خوشحال شد من و بغل کردو بوسم کرد ...
2 دی 1391

12 هفتگی

سلام گوگولی مامان هه هه من و بابایی اسمت و گذاشتیم جینگیل . قربونت برم من عشق مامان امروز رفتیم سونوی ١٢ هفتگی وااااای وقتی دیدمت بیشتر عاشقت شدم باب ایی هم همینطور خدار و شکر همه چی خووووووووووب بود چند تا ازمایش ازم گرفتن اونا هم خووووووب بود .خدا جوووووووووووونم ممنونم ازت که همه چی داره عالی جلو میره. اگه این حالت تهومم خوب بشه با بقیش میشه کنار اومد جینگیل مامان مواظب خودت باش.دوووووووووووست دارمم.منو بابایی عاشقتیم ...
2 دی 1391

١٦ هفتگي

جينگيل مامان دوردونه من الان ديگه رفتيم تو هفته ١٦   ماماني زودي بزرگ شو نمي دوني ماماني چه روزهاي سختي و تنهايي تحمل ميكنه خوبه كه بابايي هست هم كمكم ميكنه هم غر غرام و ميشنوه هه هه منم هي ناز ميكنم   خوب چي كار كنم تنهام ديگه اونم بايد جاي همه رو واسم پر كنه .منم هي غر ميزنم ميگم كه من و برداشتي اوردي اينجا من تنهام كسي و ندارم ............................. الان از كلاس امدم كمرم خيلي درد ميكنه   اصلا حصوله ندارم وااااااااااااااي   خونه هم خيلي به هم ريختس منم كه نميتونم پاشم تمييز كنم امااااااااااااااااااااااااا بابا جون قول داد اومد خونه تمييز كنه هورررررررراااااااااااااااااااا...
2 دی 1391

١٥ هفتگي

سلام همه عمر مامان يكي يه دونه من ، عشق مامان خداروشكر كه همه چيز داره عالي پيش ميره،خدا   جونم مرسي كه خودت مراقب ني ني من هستي خداروشكر حالم خيلي بهتر شده البته ماماني به كم سرما خورده دارو هم كه نمي تونم بخورم هر روز كلاس ميرم كمرم خيلي درد ميگيره زودي خسته ميشم . امروز ١٠ نوامبر هستش بابايي هم كه همش سر كاره جينگيل مامان ، بابايي خيلي زحمت ميكشه همش ميگه بايد بهترين چيزها رو براي تو فرآهم كنه بابايي خيلي مهربونه خيلي هم تورو دوست داره هر بار كه زنگ ميزنه ميگه جينگيل من چطوره من كه عاشقشم ميميرم براش هر كاري از دست ش بر بياد واسم انجام ميده تو هم كه بياي عاشقش ميشي ماماني هنوز چيز ديگه اي برات نخريديم اخه ٥ هفته ديگه...
2 دی 1391

روزهای سخت

نی نی کوجولوی من مامانی خوشحالم که تو حالت خوبه اخه دوباره رفتم سونو دکتر گفت که همه چی خوبه ولی از حال و روز مامانی نگو که خیلی حالم بده همش همه جام درد میکنه حالت تهوع شدید دارم چیزی که نمیتونم بخورم ولی هر جی هم که می خورم بالا میارم .همش زود خسته میشم هیچ کار نمیتونم بکنم همش بی حالم بیچاره بابایی هم غذا نداره بخوره کسی هم که نیست کمکمون کنه مجبوریم همش از بیرون غذا بگیریم  الان ١٠ روز هم هست که نتونستم کلاس برم فقط با بابایی با ماشین میریم بیرون اونم که بابایی مجبور میشه هی وسط خیابون وایسه که من بالا بیارم .به مامان بزرگ و بابا بزرگت و خاله و داییت هم چیزی نگفتم اخه اون بیچارهها هم که کاری نمیتونن بکنن چون خیلی ...
30 آذر 1391

اولین استرسی که به مامان و بابا دادی

جوجو مامان امروز مردم از استرس مامانی با دوستش سارا رفته بودم بیرون وقتی برگشتم دیدم به خونریزی افتادم یعنی اینقدر ناراحت شدم که خدا میدونه سریع بابایی اومد دنبالم و رفتیم بیمارستان خیلی گریه کردم    گفتم حتما نینیم و از دست میدم وای که هر چی بگم از حالم کم گفتم بابایی هم خیلی ناراحت بود    ولی میخواست که به من روحیه بده خیلی خودش و کنترل میکرد ولی من حال اونم درک می کردم خلاصه که تا نوبتمون شد و رفتیم اتاق دکتر اونم گفت که سریع برو سونو گرافی تا رفتیم طبقه ١١ برای سونو وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدارو شکر که دکتر گفت همه چیز خوبه وقلبش هم میزنه مامان قر...
26 آذر 1391

واااااااااااای حالم بده

وروجک مامان خیلی داری مامانی و اذیت می کنیا عشق مامان مامانی حالش خیلی بده نه میتونم غذا درست کنم نه میتونم غذا بخورم خیلی روز های سختیه مخصوصا که مامانی اینجا تنهاست و کسی نیست که کمکش کنه بابایی هم که همش سر کاره البته که وقتی میاد هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده جو جه مامان من به خاطر داشتن تو همه اینها رو تحمل میکنم بووووووووووووووووووووووووووووووووووس   ...
26 آذر 1391