اولین استرسی که به مامان و بابا دادی
جوجو مامان
امروز مردم از استرس مامانی با دوستش سارا رفته بودم بیرون وقتی برگشتم دیدم به خونریزی افتادم
یعنی اینقدر ناراحت شدم که خدا میدونه
سریع بابایی اومد دنبالم و رفتیم بیمارستان خیلی گریه کردم گفتم حتما نینیم و از دست میدم
وای که هر چی بگم از حالم کم گفتم بابایی هم خیلی ناراحت بود ولی میخواست که به من روحیه بده
خیلی خودش و کنترل میکرد ولی من حال اونم درک می کردم
خلاصه که تا نوبتمون شد و رفتیم اتاق دکتر اونم گفت که سریع برو سونو گرافی
تا رفتیم طبقه ١١ برای سونو
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
خدارو شکر که دکتر گفت همه چیز خوبه وقلبش هم میزنه
مامان قربون اون قلبت برهههههههههه
خدایا ازت ممنونم
خودت از نی نی من محافظت کن
شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت خدا جووووووووونم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی